Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-04-30@04:03:02 GMT

در جوار « چال مگس» به صرف یک شیر کاکائوی داغ

تاریخ انتشار: ۳ آذر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۴۷۰۳۱۶

در جوار « چال مگس» به صرف یک شیر کاکائوی داغ

گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: چند روزی است بچه‌های خانه ما، درس خواندنشان برخط شده و مامان نگذاشته خیلی بیرون بروند، تا غول آلودگی دست از سر تهران دوست داشتنی مان بردارد. در فکرم برای این آخر هفته چه کار کنیم که هم خدا رو خوش بیاید هم بنده‌های خدا که خواهر و برادر من هستند که یکدفعه بابا دستش را جلوی صورتم تکان می‌دهد و می‌گوید: کجا سیر می‌کنی دoترجون؟ پایه‌ای بابا؟ بریم؟

با تعجب می‌پرسم: «کجا باباجون؟ می‌زند زیر خنده و می‌گوید: قربون دختر خودم برم که خودش نشسته اینجا و فکرش پرواز می‌کنه کلی جای دیگه.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

پرسیدم بزنیم به کوه؟ بریم یه کم نفس تازه کنیم؟ بچه ها هم چند روزیه همه ش تو خونه بودن خسته شدن.»
لبخند می زنم و می‌گویم: «من که همیشه پایه کوهم. شما هم که باشی دیگه عالیه.»
 بچه ها سر در صفحه موبایل، دارند کارتون تماشا می‌کنند، صدایشان می‌کنم و نظرشان را می‌پرسم، اول کمی من من می‌کنند و انگار عادت خانه نشینی افتاده باشد به جانشان، «سرد است و سخت است و حال نداریم» به خورد من می‌دهند، ولی کمی که می‌گذرد و از آبشار و برگ ریزان درخت ها و عکس و هوای خوب حرف می‌زنم، هورایی می کشند و بدون سوال و جواب می روند دنبال لباس‌های کمی گرم‌تر و کفش‌های ساق‌دار که آماده‌ شوند.
 مادرم که خستگی این چند روز به جانش نشسته، می‌گوید:« باهاتون می‌یام ولی به شرط اینکه همه چیز مهمون شما باشم، من می‌خوام آخر هفته یه استراحت درست و حسابی کنم، قبوله؟»

یک مهمان ویژه و طعم شیرکاکائوی داغ
 یک لحظه شک می‌کنم دارم با مامان حرف می زنم، همان کسی که همیشه هر کاری می کند که آب توی دلمان تکان نخورد. یکدفعه به ذهنم می‌رسد، مامان می‌خواهد ببیند ما چند مرده حلاجیم، با چشم بلند بالایی می‌گویم:« قدم شما رو چشم ماست مامان جانم. کل فردا شما مهمون مایی.»
بابا که دارد به حرف‌های ما گوش می‌دهد، می‌گوید: «دخترم ناهار فردا هم با من.» با خوشحالی می‌گویم:« چه بهتر از این. بابا بساط لوبیا پلو را راه می‌اندازد، غذای دوست داشتنی خانواده ی ما.»
خواهر و برادرم دلشان می‌خواهند خوراکی خوشمزه‌ای درکوهپیمایی به خوردمان دهند. یک نفرشان، پودر کاکائو را می‌آورد و قاشق قاشق در لیوان می‌ریزد و آن یکی شکر را اضافه می‌کند. خواهر کوچولوی ما کمی از آب جوش کتری را به احتیاط می ریزد توی مخلوط پودر کاکائو و شکر و شروع می‌کنم به هم زدن. کمی شیر داغ را هم اضافه‌اش می‌کنند و دو تایی شروع می‌کنند به چشیدن و یکدفعه همزمان می‌گویند.« شیرکاکائوی داغ فردا هم با ما. »
بابا می‌گوید:« چرا که نه، فقط مراقب اجاق گاز باشید. شیر سر نرود که آن وقت خوشی آخر هفته ما هم می رود روی هوا!» آنقدر قشنگ و با شوخ طبعی حرف می‌زد که  از مدل خاص حرف زدن بابا، صدای خنده مان خانه را پر می‌کند.

دوازده پیچ همه با هم، خدا قوت پهلوون
شب به سرعت تمام می شود، حالا صبح شده. لقمه های نان و پنیر و گردو را من آماده کرده ام و دست همه می‌دهم. توی کوله فلاسک آب جوش و شیر کاکائو داریم. میوه و ظرفی پر از لوبیا پلوی بابا پز.
لباس هایمان را لایه لایه پوشیدیم که هر وقت گرم و سرد شد، راحت دربیاوریم. همه که در ماشین جاگیر شدیم، خودمان را به محله دارآباد، خیابان پورابتهاج ، خیابان محبی و پای کوه می‌رسانیم. بابا عصاهای کوهمان را با قد و قواره مان هماهنگ می‌کند. چند نفس عمیق می‌کشیم و کمی باد سرد سرحالمان می‌آورد. «کمی هم نرمش بد نیست»، این را مهمان ویژه ما، مامان جان، پیشنهاد می‌دهد. 
ما هم انجامش می‌دهیم و بعد از یک ربعی که اعضای بدنمان خبردار شدند که قرار است از آنها کار بکشیم و شاید هم تازه تازه از خواب یک هفته پشت میز نشینی بیدار شدند، راه می افتیم. هنوز هوا کامل روشن نشده. با قدم‌های کوتاه و نفس‌های عمیق، ادامه می‌دهیم. درخت ها همه زرد و نارنجی و پاییزی‌اند.
از سنگ فرش ابتدایی پارک عبور می کنیم و به مسیر پاکوب می رسیم. ما سمت راست را پیش می‌گیریم با شیب کمی بیشتر و البته لذت بیشتر برای کوهپیمایی.
هر پیچی که رد می شویم، بابا می شمارد، یک پیچ، و ما مسیر مارپیچ و کمی سنگی و خاکی را به بالا می رویم و بالاخره پدر می‌گوید و دوازده و تمام.
برادر کوچکم با صدای گزارشگر محبوبش در کشتی‌ شروع می‌کند به تشویق مامان که کمی خسته شده و می‌گوید: «خدا قوت پهلوون، خسته نباشی دلاور». خونم به جوش می آید و در آغوشش می‌گیرم. حالا به کافه  «آقا فرامرز رسیده ایم. کمی روی یکی از تخت‌ها استراحت می‌کنیم. از سرویس بهداشتی آنجا هم غافل نمی‌شویم و بعدش دسته جمعی  رو به روی آیینه کنار آبخوری عکس می‌گیریم و دختر کوچک خانواده با حوصله، مطلبی در مورد  بازیافت انواع زباله ها و اینکه بهتر است تنها ردی که از ما در طبیعت می‌ماند ردپای ما باشد را با ذوق می‌خواند. کمی حوصله‌ام سر می رود و دلم می خواهد خودم تند تند بخوانیمش و تمام شود، ولی یادم می افتم همین صبر را قبلا پدر و مادرم داشته اند که حالا برای خودم متلکم وحده ای شده ام، پس ساکت می‌شوم و سعی می‌کنم صبوری کنم.

پیش به سوی آبشار
مسیر پاکوب و دیوار چین را دو شادوش هم طی می‌کنیم. بابا که تازه سرکیف آمده می زند زیر آواز و شعر می خواند، الحق که خوب هم می‌خواند. مامان از همه، بیشتر ذوق می‌کند و لبخند می‌زند. ما هم کمی با او همخوانی می‌کنیم و در مسیری که از بالا کم شباهت به دیوار چین نیست، بدون خستگی قدم بر می داریم. همه هوای کثیف شهر با نفس های عمیق از وجودم بیرون آمده و بسی سرخوشم. 
خوش خوشان که راه می‌رویم به پل آهنی می رسیم و به آقای مهربانی که نوشیدنی گرم درست می کند و می‌فروشد، سلامی می‌کنیم و کمی روی تخته سنگ کنار پل استراحت.
رو به خانواده ام می‌پرسم، بریم تا آبشار؟ خسته که نیستید، طوری نگاهم می‌کنند و لبخند می‌زنند که از سوال در مورد خستگی پشیمان می‌شوم. کمی لباس‌هایمان را سبک تر می‌کنیم. آجیل ها را دم دست می‌گذاریم. من و بابا کوله هایمان را جا به جا می‌کنیم. مامان با اینکه مهمان ماست اما بند کفش بچه ها را محکم می‌کند و حالا وقتش است که به سوی آبشار برویم.

سمت چپ پل آهنی را پیش می گیریم و از مارپیچ سنگی بعدی با کمی احتیاط و بگو و بخند رد می شویم ، تا به بالاترین نقطه برسیم. حالا مسیر تقریبا هموار پیش روی ماست. پایین پایمان کلی سکو است و کلی آدم که نشسته‌اند به دورهمی و تفریح. اما مقصد ما، آبشار «چال مگس» است، پس پیش می‌رویم و کم کم نایمان کم شده، آخر ۴۰ دقیقه ایست که پا به پای هم داریم قدم برمی‌داریم. 

این «چال مگس» خوش قد و بالا
یکدفعه مامان بلند می‌گوید:« بچه ها نگاه کنید اینم آبشار، بالاخره رسیدیم. دیدید سخت نبود؟»  روی تخته سنگی نوشته آبشار چال مگس، برادرم می‌پرسد:« چال مگس یعنی چی؟» بابا جواب می‌دهد: «اگه اشتباه نکنم مگس به معنای همون زنبور عسله.»
تا وقتی بابا دارد وجه تسمیه را توضیح می دهد، چشم ما به آبشار خوش قد و بالایی که اینقدر به خاطرش راه آمده‌ایم، روشن می‌شود. به پاییز رسیدیم و حالا پر آب شده است. کمی سنگ ها لیز است و خیس. اما با احتیاط می ارزد به

نزدیک آبشار برویم. بابا تخته سنگ بزرگ و تقریبا صافی را نشان کرده که از بقیه جاها خشک تر است. زیرانداز می‌اندازد و بساط گرم کردن ناهار زود هنگام مان را آماده می‌کند. خانمی که  مشخص است حرفه ای است و کوهنورد، لبخند و انرژی مثبت ما را که می‌بیند می ایستد به سلام و حرف زدن.

خانم جوان رو به ما می‌گوید: «چه کار خوبی کردید که خانوادگی و با بچه ها اومدید، منم یه جفت دو قلو دارم پیش پدرشون موندن و الان هفت آسمونو خوابن، می‌خوام قبل از بیدار شدنشون برگردم.»
می پرسم:« شما تا کجا رفته بودید؟» جواب می دهد، من هر آخر هفته ها می‌رم تا قله و الانم دارم برمی‌گردم خونه. آخه بقیه روزها کلاس دارم و باید به شاگردام و بقیه شم به دخترهام و همسرم برسم، وقت نمی‌کنم. ولی اگه بتونید و تمرین داشته باشید، حتما حتما برید قله دارآباد، خیلی خوب و حال خوب کن هست.
لبخند که می زنیم و می گوییم حالا فعلا تا همین آبشار اومدیم بسه برای ما. می‌گوید: «البته فکر نکنید تا همین جا اومدن هم کار آسونیه‌ها. شما چند کیلومتر راه اومدید و الان در ارتفاع بالای دو هزار مترید. باید به خودتون افتخار کنید.» این را می‌گوید، با ما خداحافظی می‌کند و با سرعت می رود که به بچه‌هایش برسد.

یک دورهمی ساده و دیگر هیچ
مامان که دارد از خودش با آبشار سلفی می‌گیرد- البته خیلی تمرین کرده ولی هنوز راه دارد تا خوب عکس انداختن- می‌گوید: «خب عزیزای دلم، مهمونی کی شروع می‌شه؟ » کوچک‌ترهای جمع به سمت شیرکاکائوها می‌روند و در لیوانی همراه یک تکه کیک، برای مهمان ویژه، خوراکی می‌برند و نگاهش می‌کنند تا رضایت را از نگاهش بخوانند.
چقدر خوشمزه شده را که می‌شنوند می‌روند دنبال بازی شان. غذا مدتی طول می‌کشد با سرشعله کوچک گرم شود، من سرم را روی سر بابا می‌گذارم و مامان که چند وقتی است خیلی کار کرده و نتوانستیم خیلی خوب با هم گپ بزنیم، شروع می‌کند به حرف زدن. حرف‌ها معمولی است، اما به من و بابا می‌چسبد، هر چند وقت یک بار هم برای مزه بحث، شما مهمان عزیز مایید را اضافه اش می‌کنیم. 
بچه ها کنار آبشار حسابی بالا و پایین پریده‌اند و کمی خیس شده اند و سردشان است. لباس‌ هایشان را عوض می‌کنیم و حالا باید دست پخت بابا را بچشیم. چه خوش می‌گذرد اینجا کنار آبشار، با یک لوبیا پلوی کمی خوش نمک، بچه های خستگی ناپذیر خانه ما و منی که ذهنم از همه بد روزگار خالی شده. 
خانواده ای آن طرف تر از ما روی سنگ ها نشسته‌اند، بابا برایشان میوه می‌برد و آن ها شیرینی خانگی مهمانمان می‌کنند، تا برگردیم کلی کوهنورد از دره و چشمه و آبشار می‌آیند و از کنارمان رد می‌شوند، خدا قوت و خسته نباشیدی بینمان رد و بدل می شود.
حالا دیگر راه رفته را برگشته‌ایم و همگی دلمان خانه می‌خواهد و خواب. مامان حظ برده از مهمانی در طبیعت و ما کیف کرده‌ایم از میزبانی‌اش،‌می‌دانیم همه چیز عالی و بی نقص نبوده، ولی خب چه اهمیتی دارد، مهم این است که ما دور هم بوده‌ایم و حالا پر انرژی هستیم برای شروع یک هفته ی دیگر.


پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: خانوادگی آخر هفته دارآباد آخر هفته بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۴۷۰۳۱۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

ورود ترجمه «آن روی دیگران» به کتابفروشی‌ها

به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب «آن روی دیگران» نوشته کئوتر ادیمی به تازگی با ترجمه آذر نورانی توسط نشر نیستان منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب روایتی از الجزایر معاصر است که بحران‌های اجتماعی و فرهنگی بسیاری را از سر گذرانده است.

کوثر عظیمی (کئوتر ادیمی) نویسنده معاصر الجزایری‌الاصل، در اولین داستانش از زندگی خانواده‌ای صحبت می‌کند که انگار فقط در سختی‌ها و تلخی‌های روزمرگی‌هایشان با هم شریک‌اند. در داستان پیش رو، هر شخصیت فرصت دارد بخشی از دغدغه‌هایش را برای خواننده بازگو و او را با خلوت خود همراه کند. تلاقی رخدادها و چندصدایی روایت‌ها از جذابیت‌های اصلی این رمان است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«… بابا ما را ول نکرده است. قرار است برگردد. برمی‌گردد. مامان می‌داند. برای همین جلوی پنجره منتظر می‌نشیند و دستش را در موهایم می‌کند. او برمی‌گردد و من دیگر موهای سفید نخواهم داشت. موهای سفید نبود باباست. آن‌ها روزهای بدون بابا هستند. همین‌که برگردد، موهای سفید هم می‌روند.»

این‌کتاب با ۷۲ صفحه و قیمت ۸۵ هزار تومان عرضه شده است.

کد خبر 6090717 فاطمه میرزا جعفری

دیگر خبرها

  • کارگاه آموزشی مامان مربی؛ محصول جدید تلوبیون برای مادران ایرانی
  • مسدود شدن میدان امام علی به سمت چهار راه بابا قاسم
  • انفجار چاه فاضلاب در تبریز ۴ مصدوم بر جای گذاشت
  • مسیر میدان امام علی به سمت چهار راه بابا قاسم مسدود است
  • آبشار زیبای تخت‌چو در استان لرستان
  • حاجی می‌گفت: می‌توانیم چند بار اسراییل را شخم بزنیم
  • فیلم| حال خوش مردم در جوار دریاچه ارومیه
  • ورود ترجمه «آن روی دیگران» به کتابفروشی‌ها
  • حواله علی پی
  • مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب